داستان سکوت کوهستان

سکوت کوهستان رعنا با خستگی کوله‌اش را جابجا کرد و برای مدت کوتاهی ایستاد تا بتواند مسیری را که آمده بود نگاه کند. کوه با صبوری و استقامت او را تشویق به فتح خودش می‌کرد؛ نفس عمیقی کشید هوای تازه به ریه‌هایش جان تازه‌ای می‌بخشید. سکوت سهمگین کوهستان به او قدرت فکر تازه و زندگی دوباره می‌بخشید؛ هر وقت با خانواده به کوهنوردی می‌آید آن هفته برنامه‌ریزی درسی و سایر […]

داستان طراوت

  داستان طراوت گرمای جان بخش تابستان آب تالاب را گرم و گرمتر می کرد بچه ها با شادی با هم آب بازی می کردند. پارسا دستانش را پر آب کرد و به صورتش زد، گرمای آب صورتش را به نرمی نوازش داد، با خوشحالی به طرف خواهرش که در آب غوطه ور بود رفت: -کاش منم شنا بلد بودم. خواهرش در حالی که به پشت دراز کشیده و روی […]

داستان بره باران

نویسنده: اعظم سپهوند از خرم آباد، لرستان   باران دیر رسیده بود گویا نخواسته بودن خبردار شود ولی او با کنجکاوی و سوال پیچ کردن مادرش موضوع را فهمید. جمله مادر مثل پتکی بر فرق سرش کوبیده شد. احساس کرد دهانش خشک شده و زبانش نمی چرخد. حالتی مثل سبکی و بی وزنی به او دست داد و با بهت و حیرت به مادرش چشم دوخت. نگاهش آن شادابی کودکانه […]