داستان بلوط
نویسنده: اعظم سپهوند از خرم آباد، لرستان
نازگل سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و به جاده ای که از جلو دیدگانش به سرعت می گذشت نگاه می کرد.
-نازگل می تونی شیشه رو کمی پایین بکشی؟
مامانش بدون اینکه از صندلی جلوی ماشین عقب را نگاه کند این را گفت.
نازگل با گفتن “چشم مامان” شیشه اتومبیل را پایین کشید.
نسیم خنک بهاری موهایش را به رقص درآورد، پارک جنگلی پوشیده از بلوط سبز خودنمایی می کرد.
نازگل همچنان که هوا را بو می کشید پرسید:
-پدر درخت های بلوط فقط مربوط به شهر ما هستند؟
-نه عزیزم رشته کوه البرز و البته کل مناطق زاگرس نشین پوشیده از بلوط هست.
نازگل احساس می کرد سال های سال است با این درختان زندگی کرده است؛ جمعه ها را دوست داشت چون پدر و مادرش سر کار نرفته و به دل طبیعت می رفتند.
پدر و مادرش هر دو کوهنورد بودند و او را همیشه با خود می بردند.
وارد ورودی پارک جنگلی شورآب شدند.
تردد ماشین ها زیاد بود. هر سال سیزده بدر مردم زیادی از شهر خرم آباد به این پارک جنگلی که در جنوب شهر قرار داشت، سرازیر می شدند.
نازگل در حالی که به مردم نگاه می کرد با خودش فکر کرد: ای کاش حال دوستان من امروز خوب باشد و بلوط های نازنینم را مردم نشکنند.
بعد با لذت به کوه های دوردست خیره شد.
پدر و مادرش پس از پهن کردن زیرانداز و چیدن وسایل مشغول تهیه ناهار شدند.
نازگل بعد از اجازه از والدینش مشغول بازی با توپ شد.
مدت کمی که با پا توپ می زد، توپش به طرفی پرت شد و او هم به دنبالش رفت و کمی از خانواده دور شد.
مشغول بازی که شد، پدر و مادرش از دور برایش دست تکان دادند، او به طرف چند تا بچه که همسن خودش بودند، رفت. ناگهان متوجه شد چند مرد به سرعت به طرفش می آیند، با دیدن آنها قلبش شروع به تپش کرد.
مردها با سرعت می دویدند و او می خواست جیغ بکشد که دید با سرعت بیشتر از او رد شدند. به طرف پدر و مادرش نگاه کرد آنها به طرفش می آمدند. مردان، زنان و کودکان همه با وحشت به یک طرف هجوم می بردند هر لحظه تعداد آنها بیشتر می شد، صدای جیغ و داد و فریاد او را دچار هراس و وحشت کرد، در این هیاهو کسی ناگهان دستش را کشید جیغ بلندی زد و برگشت پدرش را دید. پدر او را با خود به طرف سربالایی می کشید .
با چشمان پر از اشک فریاد زد: چی شده؟ چرا مردم همه می دوند؟
پدرش او را به آغوش کشید و گفت: آرام باش عزیزم.
به بالای تپه رسیدند، ناگهان با دیدن انبوهی از آتش و دود احساس کرد تپش قلبش شدیدتر شده.
-یک از خدا بی خبر ببین چکار کرده!
مادرش با گفتن این جمله دستش را گرفت. پدر مشغول تماس با محیط زیست شد.
با آن که حجم آتش و دود حاصل از آن زیاد نبود ولی نازگل احساس کرد، دارد خفه می شود.
بغض سنگینی در گلویش گیر کرده بود.
شعله ی آتش مثل یک اژدها در جلوی دیدگانش درختان مقاوم و سرافراز را می بلعید و دود خاکستری رنگ آن آسمان آبی و بهاری را زشت می کرد.
زمین و زمان برایش تیره و تار شده بود گلویش خشک و دهانش تلخ مزه شده بود.
بوی چوب سوخته مشامش را می آزرد.
صورتش خیس از اشک شد. آغوش پرمهر مادر نتوانست او را آرام کند.
چقدر طول خواهد کشید که دوباره درختانی به جای اینها کاشته شود؟ شاید بعضی عمر هزارساله داشتند، چرا باید این اتفاق برای دوستان خوب من بیفتد؟ و هزاران سوال دیگر در مغزش شکل گرفته بود و گریه اش به هق هق تبدیل شد.
همه با وحشت سوار اتومبیل هایشان شدند و او به صورت تک تک افراد نگاه می کرد و می اندیشید کار کی می تونه باشه؟
وقتی به خود آمد که به خانه رسیده بودند قلمش را برداشت و روی برگه های دفترش نوشت “لطفا مواظب کباب کردنتان باشید ما را کباب نکنید”
“لطفا شاخه ی مرا نشکنید”
“من نفس زمینم مرا نکش”
“من دوست شما هستم”
“من سالهاست با شما دوستم با من دشمنی نکنید”…
نازگل ناگهان از نوشتن بازایستاد به قلم چوبی و برگه اش نگاه کرد دید هر کدام شاخه هایی و تنه هایی بودند که با دست انسان قطع شده اند، هر دفتر ممکن است بعد از قطع کردن یک درخت به وجود آمده باشد.
دلش شکست و اندیشید دنیا می توانست جای بهتری باشد.
فردای آن روز به عنوان کم سن ترین عضو گروه فعالان محیط زیست، جملاتی که نوشته بود را روی تابلویی در پارک جنگلی نصب کردند.
او به بلوط های سوخته ی تنها نگاه کرد و اندیشید آیا دنیا می تواند جای خوبی برای بلوط ها باشد؟
دلش از نور امید گرم شد.
نازگل با کمک پدرش یک متن سخنرانی آماده کرد تا در اولین روز درختکاری در مدرسه اجرا کند.
سر صف همه بودند: معلمان، مدیر و دانش آموزان. او ابتدا به حادثه جنگل سوزی در پارک جنگلی که خودش شاهدش بود اشاره کرد و با صدای بغض آلود فریاد زد:
-آیا وقت آن نرسیده که درختان را از دست ویرانگر انسان نجات بدهیم؟ آیا وقت آن نشده که به بزرگترها هشدار دهیم زمین را بیش از این نکشند؟ دست از آزار حیوان و جنگل بردارند؟ بگذارند زمین نفس بکشد؟ وقت آن نرسیده که فریاد بزنیم ما بچه ها به مراقبت شما با حفظ جان محیط زیستمان نیازمندیم؟ عاجزانه، ملتمسانه از شما می خواهیم زمین را به ما کودکان بسپارید این امانت را بیش از این ویران نسازید، به ما پس بدهید امانتمان را قبل از اینکه شیره جانش را بمکید.
در پایان با لیوان آبی بغضش را فرو خورد و متوجه شد برخی از دانش آموزان به آرامی اشک های خود را پاک می کنند.
روز درختکاری در جنگل شورآب با انبوهی از دانش آموزان و والدینشان روبرو شد. معلمان نیز با لبخندهای قشنگ روی لبشان آمده بودند. گروه های داوطلب حمایت از محیط زیست هم بودند. باورش نمی شد این همه جمعیت دعوتش را پاسخ داده باشند. همه دست به کار شدند و
به جای تمام بلوط های سوخته، نهال بلوط کاشتند تا بلکه بتوانند زخم زمین را تا حدودی پانسمان کنند.
سلام به هنرمند گرامی وعزیز خطه همیشه سرسبز لرستان داستان شمارو با دقت خواندم واقعیتی عظیم است این وضعیت زمین بسیار نگران کننده است کاش انسانها همه زودتر به خودشان بیایند وبه طبیعت وزمین لطمه نزنند وبه فکر فرزندانمان وآینده آنان که به تبع آنها هم سهم زیادی دارند باشیم…..
سپاس از شما بانوی دغدغه مند محیط زیست
بسیار زیبا… درود بر قلم توانمند بانوی فرهیخته ی لرستان