داستان بلوط

داستان بلوط نویسنده: اعظم سپهوند از خرم آباد، لرستان نازگل سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و به جاده ای که از جلو دیدگانش به سرعت می گذشت نگاه می کرد. -نازگل می تونی شیشه رو کمی پایین بکشی؟ مامانش بدون اینکه از صندلی جلوی ماشین عقب را نگاه کند این را گفت. نازگل با گفتن “چشم مامان” شیشه اتومبیل را پایین کشید. نسیم خنک بهاری موهایش را به […]