داستان طراوت
گرمای جان بخش تابستان آب تالاب را گرم و گرمتر می کرد بچه ها با شادی با هم آب بازی می کردند. پارسا دستانش را پر آب کرد و به صورتش زد، گرمای آب صورتش را به نرمی نوازش داد، با خوشحالی به طرف خواهرش که در آب غوطه ور بود رفت:
-کاش منم شنا بلد بودم.
خواهرش در حالی که به پشت دراز کشیده و روی آب معلق می شد هوا را از بینی اش به بیرون پرت داد و گفت:
-عزیزم یاد می گیری، منم اولش بلد نبودم کلاس که رفتم کم کم یاد گرفتم.
هوا رو به گرما می رفت پدر و مادر و خاله هایش مشغول خوردن میوه بودند. پارسا با بی حوصلگی دستانش را پر آب کرد و به آن زل زد و خود را به لبه تالاب رساند و در حالی که مینشست به آب در مشتش که کمتر و کمتر می شد نگاه کرد:
-سلام چرا اینطور نگام می کنی؟
با وحشت به دستانش نگاه کرد و آنها را تکان داد فکر کرد یک موجود در دستانش دارد با او حرف می زند، شاید وهم و خیال برش داشته بود، اما دید قطره آبی فیروزه ای رنگ درست مثل نقاشی های کتاب های داستان از لای انگشتانش لغزید و با مهربانی او را نگاه کرد:
-تعجب نکن من یک قطره آب بی آزارم، می تونم باهات حرف بزنم میشه کمکم کنی تا بتونم راه خونمو پیدا کنم؟
پارسا به اطرافش نگاه کرد کسی متوجه او نبود چشمانش را مالید ولی قطره همچنان نگاهش می کرد:
– تو یک قطره آب واقعی هستی؟ چطور اومدی اینجا؟
– اسم من طراوته، قصه من سر درازی داره من توی یکی از تالابهای زیبای بندرعباس زندگی می کردم اونجا هر روز باغها و محصولات کشاورزی با آب تالاب سیراب می شدن، من با یک دختر مهربان دوست بودم اون پدرش رو از دست داده بود و پنج تا خواهر و برادر داشت. مادرش با کشاورزی شکم بچه هاش رو سیر می کرد، اونها زمین های اطرافشان را اجاره می کردن و محصولات کشاورزی را می کاشتند تا اینکه رفته رفته باران کم بارید و خشکسالی های پی درپی از راه رسید، مردم در مصرف آب صرفه جویی نکردن و ما وقتی به خودمان آمدیم که دیگر آب جیره بندی می شد و از دست کسی کاری ساخته نبود.
-آب که همیشه هست.
-برای شما و شهرتون بله؛ ولی مردم جنوب با رنج بی آبی آشنا هستن.
-خب دوستت با کمبود آب چکار کرد؟
-اون خیلی ناراحت شد که مادرش دیگه نمیتونه به کارش ادامه بده و اونجا برای یک زن تنها هیچ شغلی به جز کشاورزی نبود کم کم کشاورزی برای تمام اهالی روستا تعطیل شد و هر کس شرایط مالی بهتری داشت و می توانست یک خانه کوچک اجاره کند به شهر و یا اطراف شهر مهاجرت می کرد، دوستم مریم دیگه به من سر نمی زد آب تالاب تقریباً خشک شد و مریم به این فکر می کرد که چه کاری می تونه برای مادرش انجام بده که رنج نکشه ولی چیزی به ذهنش نمی رسید منم هیچ کمکی نمی تونستم بکنم، مریم حالش خیلی بد شد و من دیگه ندیدمش بعدها شنیدم اون رو برای درمان به بیمارستانی در شهر برده اند، من با ته مونده آب تالاب هر روز منتظرش بودم، تا اینکه یک بار یک مرد منو با بقیه دوستانم داخل بطری کرد و به شهر شما اورد. وقتی ته مانده بطری رو روی زمین ریخت من در شیارهای خشک و عمیقی فرو رفتم اون زمین خشک و ترک برداشته روزی برکه آبی زیبا بود که پرندگان و حیوانات را سیراب می کرد، به زحمت خودم رو تا عمق شیارهای خشک به پایین کشیدم تا شاید بتونم اون رو سیراب کنم اما نتونستم حجم من برای اون همه خشکی کم بود و درگل و لای عمیقی غرق شدم تا اینکه اتومبیلی از روی زمین خشک رد شد و من خودم را به گل لاستیکش چسباندم و او مرا به اینجا آورد وقتی ماشین را شست من خودم رو در آب رها کردم تا نجات پیدا کنم.
پارسا با تعجب زیاد به او چشم دوخته بود باورش نمی شد، اندوهی قلبش را فشرد و با نگاهی متفاوت به تالاب و نیلوفرهایش که مثل فرشی زیبا رویش را گرفته بودند نگریست:
-پس ممکنه اینجا هم کم آب یا خشک بشه؟
-بله ممکنه
-ولی اینجا که آبش زیاده؟!
– با این حال ممکنه روزی برسه و خشک بشه، یادت نره پارسا تو در کشور کم آبی زندگی می کنی و اینجا اگه سفره های زیرزمینی بی رویه استفاده بشن روزی همه مردم مجبور میشن حتی آب آشامیدنی خودشون رو جیره بندی کنن.
پارسا این بار ترسید، فکر این که روزی آب نباشد که آب بازی کند، حمام کند یا ماشین پدرش را بشورد آزارش می داد فکر کرد طراوت می خواهد او را بترساند با خود زمزمه کرد “محال است این اتفاق بیفتد و آب همیشه هست”. باصدایی بغض آلود گفت:
-خیلی از حیوانات، به خصوص پرنده ها اینجا آب میخورن و اگه آب این تالاب نباشه اونا دیگه اینجا نمیان و مجبورن مهاجرت کنن شایدم… بمیرن.
متوجه شد یکی اسمش را صدا می زند برگشت خواهرش را دید که با صدایی نیمه بلند گفت:
چند باره دارم صدات می کنم واقعا نشنیدی؟
-ببخشید آجی جون حواسم به این قطره … بقیه کلامش را خورد، هم زمان به دستانش نگاه کرد هیچی نبود فقط آب از آنها می چکید.
-هی کجا رفتی؟ نترس این خواهرمه … لطفا برگرد، من قول می دم کمکت کنم برگردی و دوستت رو پیدا کنی.
خواهرش در حالی که دستش را می کشید تا او را از جا بلند کند گفت:
– چی داری میگی؟ می خواهیم برگردیم خونه.
پارسا مقاومت کرد و لب تالاب را با دقت و وسواس نگاه کرد. دستانش را به جستجوی او در آب رها کرد و به شدت آب را به کناره ها می زد و تالاپ تلوپ آب را به دقت نگاه می کرد تا شاید از بین آن همه آب بتواند قطره اش را پیدا کند.
خواهرش با عصبانیت گفت:
– تو داری چکار می کنی دنبال چی می گردی؟ نکنه عقلت رو از دست دادی؟
– اون همین الان اینجا بود در مورد خشکسالی و کشاورزی جنوبی ها حرف زد چرا باورت نمیشه؟
-کی؟ چی؟
-یک قطره آب
خواهرش با صدای بلند خندید و در حالی که دستش را می فشرد گفت:
-زیاد کارتون می بینی عزیزم
– باور کن یک قطره آب با من حرف زد و …
بقیه کلامش را خورد با خود اندیشید “الان فکر می کنه دیوونه شدم بهتره دیگه چیزی نگم چون باورش برای خودم هم سخته، نکنه خیالاتی شدم و اصلا قطره ای در کار نبود؟ ولی فکرش را سریع از خودش دور کرد، قطره آنقدر واقعی بود و حرفهایش آنقدر تکان دهنده بود که او اندیشید نمی تواند رویا باشد.
مدتی کاملا غرق در دنیای قطره بود وقتی شیر آب را باز می کرد به آن نگاه می کرد تا شاید بتواند قطره اش را پیدا کند، کم کم به این نتیجه رسید که دیگر پیدایش نمی شود و او حتما راه خود را پیدا خواهد کرد. دیگر هیچوقت شیلنگ آب را بی محابا بر روی اتومبیل پدرش نگرفت و برای شستن آن از سطل آب استفاده می کرد، ته مانده های لیوان آب سر سفره را به پای گلدان ها می ریخت، موقع حمام مثل کسی که دارد از آب جیره بندیش استفاده می کند رفتار می کرد و دوش را مرتب باز نمی گذاشت، موقع مسواک زدن از لیوانی آب استفاده می کرد، رفتارها و حرفهای او در مورد آب به کل خانواده تلنگری زد که بحران آب را جدی بگیرند، طولی نکشید که این الگوی مصرف را هم به دوستان خود آموزش داد، کسی از دوستان و آشنایان پیش او جرات نداشت در مورد مصرف آب زیاده روی کند، پارسا اندیشید در آینده باید رشته تحصیلی مرتبط با آب و سفره های زیرزمینی انتخاب کند. به پدرش گفت کتابهایی در همین مورد و حتی تبدیل فاضلاب به آب برایش بخرد؛ اوایل همه خانواده نگران ترس و اضطراب او در مورد آب بودند اما به تدریج متوجه شدند که او راه خود را بهتر می داند و پدرش او را دانشمند آب خطاب می کرد.
یک شب بین خواب و رویا طراوت را دید که در دستانش لیز خورد و نقش زمین افتاد او با وحشت صدایش کرد و گفت سعی کن خودت را جمع کنی و بیای بالا روی انگشتانم.
طراوت هن هن کنان گفت:
– نمی توانم و با لبخندی از سر مهربانی نگاهش کرد.
پارسا با ناراحتی گفت:
-برات مهم نیست بیای پیش من، تو از من ناراحتی؟ حتما همینطوره! چون کمکت نکردم که برگردی خونه ات ولی …
طراوت با خوشحالی به میان حرفش دوید
-نه اصلا اینطور نیست، تو بهترین کمک رو به من کردی، تو به خیلی ها آموزش دادی که قدر ما رو بدونن و ما رو الکی هدر ندن، به نظرت این مهم و حیاتی نیست؟! اینکه مصرف آب خانواده شما به یک سوم گذشته رسیده، می دونی اگر هر خونواده ایرانی اینقدر صرفه جویی کنن ایران گلستان می شه.
-ولی من توی یک کتاب خوندم که این به تنهایی کمک نمی کنه و کشاورزی بی رویه و حفر چاه های غیر اصولی تهدیدی جدی برای آب و بهخصوص تالابهاست و خیلی دلایل دیگه که من باید روی آنها مطالعه جدی داشته باشم.
طراوت خندید و گفت: به به جناب دانشمند شک ندارم که تو در آینده به راه حل هایی خواهی رسید و شاید نه تنها تو بلکه هر کودک که به دنیا میاد نجات خشکسالی و بحران آب کشورمون در دست اون باشه.
-من خیلی دارم مطالعه و تحقیق می کنم و پدر و مادرم هم کمکم می کنن و با اینکه الان کلاس چهارمم می دونم در آینده میخوام چه کاره بشم.
پارسا همچنان طراوت را که روی زمین ولو شده بود نگاه می کرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید و ادامه داد:
-چطوره بیای روی دستم تا با هم به خونه ما بریم و کتابهامو بهت نشون بدم و اینکه چه کارهایی کردم که مصرف آب خونمون اینقدر کم شده؟
طراوت نیم خیز شد و با ناراحتی و بغض گفت:
-ای کاش می تونستم اما نمیشه باید برم ولی یاد تو رو همیشه زنده نگه می دارم.
-چرا میری؟ مگه من به تو بدی کردم؟
– نه، به این ترک زمین نگاه کن آن زیر بذری منتظر من است که سیرابش کنم می دونی که ما گاهی خودمان رو از بین می بریم تا انسانها طبیعت زنده و پویایی داشته باشن، ما و هوای تمیز برای درختان و طبیعت ضرورت داریم و با هم می خواهیم انسانها دنیای بهتری داشته باشن. گرچه گاهی خودشون نمیخوان و با ناآگاهی تیشه به ریشه خودشون می زنن. به یاد میارم گاهی چنان آشغال در رودخونه و تالاب ها می ریزند که من و دوستانم نمی تونیم نفس بکشیم. حتی دیدم دوستانم زیر منجلاب آب آلوده خفه شدن و اونجا به یک مرداب گندیده از میلیونها قطره آب راکد تبدیل شده که برای سلامت انسان و به خصوص حیوانات زبان بسته خطرناکه. ما زلالیم و بی آلایش اما دست انسان که به ما می رسد قصد نابودیمان را دارد آن هم با غفلت و بی توجهی به آینده بشریت.
چشمان پارسا را پرده ای اشک در بر گرفت. فکر می کرد چه می تواند بکند حالتی مثل بغض و عصبانیت داشت و این که ناراحتیش را سر چه کسی باید خالی کند؟
-ناراحت نباش تو وظیفه خودت رو در این سن به خوبی انجام میدی و دیگه به بزرگترا هم بستگی داره که چه راهکارهایی برای حل این بحران داشته باشن. گفتنی ها را من گفتم دیگه موقع خداحافظیه دوست مهربان با محیط زیست من.
طراوت این را گفت و در شکاف زمین محو شد.
نویسنده: خانم سپهوند، خرم آباد، لرستان