سکوت کوهستان
رعنا با خستگی کولهاش را جابجا کرد و برای مدت کوتاهی ایستاد تا بتواند مسیری را که آمده بود نگاه کند. کوه با صبوری و استقامت او را تشویق به فتح خودش میکرد؛ نفس عمیقی کشید هوای تازه به ریههایش جان تازهای میبخشید. سکوت سهمگین کوهستان به او قدرت فکر تازه و زندگی دوباره میبخشید؛ هر وقت با خانواده به کوهنوردی میآید آن هفته برنامهریزی درسی و سایر برنامههای روزانهاش دقیقتر و منظمترند، گویی کوه به او نظم، صبوری و جسارت خاصی میدهد تا بتواند هر روز زندگیاش را از روز قبل موفقتر و شادابتر بگذراند. گاهی زمزمههایی میکند و با کوه مثل یک دوست گرم و صمیمی صحبت میکند.
-شیر دخترم آروم تر، از ما فاصله نگیر.
صدای پدرش در کوه پیچید و او انعکاسش را نیز شنید و بعد با لبخند پاسخ داد:
-بابا لازم نیست شیر باشم، کوهنوردِ نوجوان یا قهرمانِ ۱۳ ساله کافیه.
صدای خنده پدر و مادرش در کوه پیچید و او کمرش را صاف کرد تا ادامه راه را از نظر بگذراند؛ راه هموار بود و با این که بارها با پدرش آن را فتح کرده بود، هر بار برایش تازگی عجیبی داشت، هر بار پژواک صدایش با بارهای قبل فرق میکرد و هر بار سکوت کوهستان با دفعات قبل کاملاً متفاوت بود. او این تفاوت را بهتر از هر کس دیگر فهمیده بود، با تمام وجودش هوا را بو میکشید و زمزمه میکرد: من با تو شریکم، شریک در زیبایی، استقامت، راستی، درستی و صبوری، ای ستون محکم و قوی زمین، ای مادر ساکت و سنگین زمین. این جملات را از پدرش شنیده بود و حفظشان کرده بود و گاهی با صدای بلند دستانش را بالا میبرد و آنها را بازگو میکرد و احساس میکرد کوه هم به او پاسخ میدهد. چشمانش را میبست و سرش را به نشانه تاکید تکان میداد، با خود میاندیشید نباید به روح زنده کوهستان بیاعتنا باشم، باید با احترام زیاد با طبیعت صحبت کرد. حتی بیش از انسان به طبیعت احترام گذاشت چون طبیعت به خودی خود خطری برای انسان ندارد اما انسان هم برای خودش خطرناک است هم برای طبیعت و هم حیوانات
-چیزی نمونده قهرمانان.
صدای پدرش در کوه پیچید و او با لبخند گفت:
-ممنون که انرژی مثبت میدی.
مادرش ایستاد و قله کوه را از نظر گذراند و در حالی که عینکش را بالا میزد نفسزنان گفت:
-این هفته خیلی راحتتر از هفته پیش رسیدیم.
چند دقیقه بعد همه به قله کوه رسیدند، رعنا کوله اش را روی تخته سنگی رها کرد و خودش را نقش بر صخره صافی کرد دستانش را صلیبوار باز کرد و به آسمان آبی چشم دوخت، ابر سفیدی درست بالای سرش بود سفید و پنبهای با خود اندیشید چقدر به زمین نزدیک است، اینجا حتی به خدا نزدیکتری!
پدر بطری آب را درست مقابل چشمانش گرفت. رعنا نیمخیز شد و بدون هیچ حرفی بطری را گرفت و نوشید.
-چقدر خلوته انگار امروز کسی نیست.
مادرش این را گفت و به آنها ملحق شد و ادامه داد:
-الان فقط چای میچسبه.
رعنا در حالی که دستکشهایش را درمیآورد گفت:
-مامان من این تخته سنگ رو برای میز ناهارمون آماده میکنم۰
سپس مادرش چایش را با احتیاط نوشید و در حالی که نگاهش به دوردستها خیره بود گفت:
-ای کاش میشد برای همیشه اینجا زندگی کرد.
پدر در حین این که برای خودش چای میریخت با لبخند گفت:
-خدا رو شکر که امکانش نیست وگرنه اینجا رو به گند میکشیم. سپس به کیسه زبالهای که آشغالهای بین راه را در آن ریخته بود اشاره کرد و ادامه داد:
-البته فقط این نیست ما تهدید جدی برای حیات وحش و کانونهای آبگیر نیز هستیم.
-چطور پدر؟
-این کوه از مهمترین کانونهای آبگیر دائمی رودخونه اطراف هست، از این گذشته سرآب های زیادی در دو طرف این کوه وجود دارد و حتی آب آشامیدنی روستای نزدیک به اینجا از این سرآبها تامین میشه.
رعنا گفت فکرشو نمیکردم، از این به بعد با احترام بیشتری فتحش میکنم. البته منم چیزایی خوندم، این که از رشتهکوهای زاگرس هست، فقط همین!
هوای خنک را در ریههایش حبس میکرد، گویی کسی میخواست هوا را از او بقاپد؛ آفتاب گرم بهاری به همراه نسیم خنک باعث لذتش میشد.
همیشه راه برگشت برایش یک تلخی کوتاهمدت داشت او از این که میدید سهمش از تابلوی طبیعت زیبای خداوند همین نصفه روز است آزردهخاطر میشد و خودش را دلداری میداد هفته بعد دوباره می آییم، از وقتی که به یاد دارد با پدرش به کوه میآمد حتی پدرش گفته بود وقتی فقط یک سال داشته او را به پشت خود بسته و با مادرش به کوهنوردی رفتهاند، پدرش عضو تیم کوهنوردی و از طبیعتگردهای استان است که کمتر جمعهای را به یاد دارد بدون کوهنوردی و طبیعتگردی گذرانده باشد، برای همین میخواست این میل را در تنها فرزندش نیز بوجود آورد.
پس از ماهها اصرار بالاخره پدرش تسلیم شد و تصمیم گرفتند به همراه دوستان، خانوادگی شب را در کوه به صبح برسانند، چادر، کیسه خواب و تمام ملزومات لازم را برداشتند و راه افتادند. همیشه سی دقیقه را رانندگی میکردند به روستاهای اطراف که میرسیدند اتومبیل را پارک کرده و کل مسیر را تا دامنه کوه پیادهروی میکردند.
رعنا آرام و قرار نداشت تا به حال شب کوهستان را ندیده بود پدرش گفته بود تمام ستارهها را میتواند ببیند و در شب آسمان میدرخشد، هیچ تجربهای به لذتبخشی خوابیدن زیر نور ستارگان نخواهد بود.مسیر برایش طولانی بود و هر بار سوالش را تکرار می کرد:
-کی میرسیم؟
پدر با صبوری میگفت:
-میفهمم چقدر شوق و ذوق داری قول میدم خاطرهانگیزترین اتفاق زندگیت باشد.
ناگهان با ترافیک سنگینی مواجه شدند پدرش سعی کرد بفهمد چی شده ولی کسی خبر نداشت، بالاخره ماشینها در جای خود بدون هیچ حرکتی ایستادند جاده پر ازدحام و شلوغ بود و صدای بوقهای ممتد صدای رانندگان کم حوصله را درآورده بود، ده دقیقه به سختی گذشت رعنا خیلی کلافه شده بود و مدام میپرسید چی شده؟
یکی فریاد میزد الان موقع جاده درست کردنه؟
دیگری نعره میکشید:
– یک تصادف ساده رو نمیتونید جمع و جور کنید کلی ماشین الاف شما شدن!
بالاخره پدرش پیاده شد، رعنا بی درنگ خود را از اتومبیل پایین انداخت گویی نیرویی او را هل داده باشد دست پدرش را گرفت: منم با تو میام و قبل از این که مخالفت مادر و پدرش را بشنود آنها را به سکوت وادار کرد.
پدرش بالاخره تسلیم شد و سوویچ را به مادرش داد و گفت:
– اگه راهبندون تموم شد اتومبیل را بیار منم جلوترم ببینم چی شده.
مادرش سرش را به نشانه تایید پایین آورد و آن دو به سرعت به راه افتادند. خیلیها در حال حرکت در امتداد جاده به سمت جلو بودند، متوجه ماشینهای پلیس شدند در حالی که هیچ تصادفی اتفاق نیفتاده بود، پاهای پدرش سست شد به سختی آب دهانش راقورت داد و سعی کرد راه برود اما نتوانست:
– نه… نه… این دروغه، محاله و زمزمههایی که رعنا نمیفهمید.
-پدر میشه به من بگید چی شده؟
اما پاسخی نیافت چند بار دیگر پرسید اما دریغ از پاسخی، پدر خشکش زده بود درست مثل کوهستان.
صدای بوق ماشینها، پلیسهایی که جاده را بند آورده بودند و مات و مبهوت شدن پدرش به او استرس یک خبر تلخ را وارد کرد.
پدر با صدایی لرزان گفت:
-پس این شایعهها درست بود و کار خودشون رو کردند، چقدر تلاش کردیم که این کار نشه چطور من نفهمیدم. صدای انفجاری باعث شد نفسها در سینه حبس شود، گویی کل شهر منفجر شده بود دود بلندی به زمین برخاست و همهمهای دلهرهآور بین جمعیت برپا شد، پدرش به طرف کوه دوید رعنا از بین جمعیت میشنید “برای دو بانده کردن جاده، کوه رو منفجر کردند، مات و مبهوت به پدرش که میدوید نگریست و وقتی به خود آمد که او نیز خود را از سد پلیس گذراند تا به پدرش بپیوندد، کوهی از سنگریزه با فاصله دور نمایان بود و خاکی که آسمان را غلیظ و تیره کرده بود.
-ای وای بر شما، ای وای بر شما چه کردید؟
او به طرف یکی از پلیسها رفت و مدتی با او صحبت کرد. رعنا دل توی دلش نبود هنوز ذوق داشت و امیدوارانه به جمعیت، ماشینها و جاده نگاه میکرد. چیزی نگذشت که پدرش با آرامش بیشتری نزدش آمد قبل از این که او چیزی بپرسد گفت:
-خدا رو شکر به خیر گذشته از ماهها قبل شایعه شده بود که ممکنه برای دو بانده کردن جاده کوه رو از بین ببرن اما بعد از واکنش مردم و خیلی از مسئولین، مسیر جاده عوض شده و فقط یک قسمت کم ارتفاع و تپه مانند رو از بین بردن. با این کار هم مشکل جاده حل میشه و هم کوه زیبا و استوار شهر ما نجات پیدا می کنه. امیدوارم روزی علم ما به جایی برسه که حتی در همین حد هم طبیعت رو تخریب نکنیم. این وظیفه شما بچه هاست که بیشتر از ما تلاش کنید و کسب دانش کنید تا بتونید بهتر از ما از محیط زیست حفاظت کنید.
تا چند دقیقه دیگه جاده باز میشه و برنامه ما سرجاشه.
رعنا با صدای بلند خندید و به طرف مادرش دوید.