نویسنده: اعظم سپهوند از خرم آباد، لرستان
باران دیر رسیده بود گویا نخواسته بودن خبردار شود ولی او با کنجکاوی و سوال پیچ کردن مادرش موضوع را فهمید.
جمله مادر مثل پتکی بر فرق سرش کوبیده شد. احساس کرد دهانش خشک شده و زبانش نمی چرخد. حالتی مثل سبکی و بی وزنی به او دست داد و با بهت و حیرت به مادرش چشم دوخت. نگاهش آن شادابی کودکانه را نداشت.
با تکان های مادرش پلک هایش را بهم زد، یخی چشمانش را احساس کرد و ناگهان با صدایی بلند زد زیر گریه.
-عزیزم … عزیزم پدربزرگ قول داده یکی دیگه بهت بده.
متوجه ورود افراد به اتاقش نشد، پدرش با ناراحتی او را نگاه کرد خواست چیزی بگوید اما کلامش را پس گرفت عمه اش با تعجب و درماندگی گفت:
– عزیزم آدم برای یک حیوون که ناراحت نمیشه، اون نشد یکی دیگه بره با بره چه فرقی می کنه؟
ما بار اولمون نیست هر سال تعداد زیادی از گوسفند و بزهامون می میرند. باران اصلا نمی فهمید عمه اش چه می گوید و چه منظوری دارد.
مادر او را به آغوش کشید طول مدت یازده سال عمرش ندیده بود او این گونه گریه کند.
صدای گریه باران در سینه مادر مخفی شد و چشمانش سنگین شده بود چقد به خواب نیاز داشت مادر او را به اتاقی برد سعی کرد بخوابد اما تصویر بره کوچولویش جلو دیدگانش زنده شد و او را به هفته ها پیش برد.
اغلب آخرهفته ها به خانه پدربزرگش در روستا می رفتند. آن روز پدربزرگ با کلاه نمدی و هی هی، چوبدستی اش را در هوا می چرخاند و گوسفندها را به داخل حیاط می آورد.
صورتش پر بود از چین و چروک ریز و درشت گوشه چشمانش وقتی می خندید چینها عمیق تر و فرورفته تر می شد. لاغر و تکیده بود از وقتی او را شناخته بود یا در حال بردن گوسفندها به بیرون بود یا در زمستان مشغول علوفه دادن به آنها بود. گویی از این کار هیچوقت خسته نمی شد و به آن عشق می ورزید. چشمان قهوه ای کم سویش در گودی رفته بود، با وجود این، با دیدن نوه اش می خندید و می گفت دخترکم بیا کمک کن گوسفندها را داخل طویله ببریم و او با اشتیاق در حالی که گوسفندها را بو می کشید کمک می کرد اوایل چقدر از بوی آنها و فضولاتشان بدش می آمد، ولی کم کم نه تنها به بوی آنها خو کرده بود بلکه مدتها به بره کوچولوی زیبایی که تازه به دنیا آمده بود و در طویله نگهداری می شد می نگریست. بارها هوس کرده بود بغلش کند ولی عمه اش اجازه نمی داد و می گفت خیلی کوچیکه هنوز.
حیاط پر شده بود از پشکل، عمه اش آنها را جارو می کرد در فرغون می انداخت و بیرون می برد. مادربزرگ بعد از چند دقیقه با سطلی به طویله می رفت و یکی یکی آنها را می دوشید و او ساعتها در کنار مادربزرگ می ماند و او را تماشا می کرد.
بوی ماست و تخم مرغ محلی در خانه پیچیده بود. پدر در حالیکه با موبایلش ور می رفت رو به پدربزرگ گفت:
– خبر خوش را خودت به باران بده.
باران با سردرگمی به پدربزرگش که چایش را در نعلبکی می ریخت نگاه کرد، او با احتیاط آن را نوشید و در حالیکه به متکای پشتش تکیه میزد گفت: بره سفید کوچولو رو بهت دادم ولی …
با هیجان میان حرفش دوید و با گفتن وای پدربزرگ مهربونم او را غرق در بوسه کرد. پدربزرگ او را کنار خودش نشاند و بعد از ریختن چای در نعلبکی ادامه داد:
-فقط باید همینجا باشه خیال نداری که اونو به آپارتمانتون ببری؟
– البته پدربزرگ مهربونم.
لحظه شماری می کرد آخرهفته برسد، بره روز به روز بزرگتر می شد.
یک روز به همراه مادرش و بره به رودخانه کنار آبادی رفتند. آبادی با یک جاده باریک و خاکی به رودخانه می رسید کل مسیر را قدم زنان پیمودند، بوی خاک و فضولات گاو و گوسفندها هوا را پر کرده بود. دختربچه ای با موهای بافته شده با هر قدم که پایش را به زمین می کشید خاک را به هوا می پراکند. دمپایی هایش بزرگ بودند و پاهایش را لایه ای از خاک پوشانده بود، دستانش در دستان مادرش بود و مادر با بلوز و دامنی سورمه ای رنگ و صورت آفتاب سوخته او را به دنبال خود می کشاند. دخترک نگاه خیره مانندش را از بره باران گرفت و با مادرش پچ پچ کرد.
چند تا پسر بچه با یک توپ کهنه پلاستیکی مشغول بازی بودند.
کنار رودخانه بوی جلبک و رطوبت همه جا را در بر گرفته بود.
-اسمش رو شنگول بزارم چطوره؟
مادرش با پا، سنگ های کوچک را کنار میزد تا زمین هموار شود و جایی برای نشستن پیدا کند با لبخند دخترش را نگریست و گفت:
– بد نیست هر چی دوست داری بزار.
باران دستی به سر کوچک و سفید بره کشید بره به آرامی سرش را به پایین کشید.
– چقد کوچک و لاغره مامان!
– هنوز یک ماهش نشده ولی خیلی نازتر شده.
– آره به نظرم خیلی مظلومه، الان می فهمم وقتی میگن حیوون زبون بسته منظورشون چیه.
به چشمانش نگاه کرد در نگاهش آرامش و سادگی موج می زد، پشم هایش کم و مواج بودند و برق می زدند گویی تازه حمام کرده بود. شاید هم جای لیس زدن های مادرش بود که سعی کرده بود علاوه بر نوازش موهای بچه اش را آرایش کند، همچنان که نوازشش می کرد بغلش کرد. بره بدون هیچ مقاومتی خودش را در آغوش باران رها کرد و به آرامی سرش را روی دستش گذاشت.
باران کنار رودخانه رفت رنگ رودخانه سبز بود.
آبش نسبت به سال های قبل کمتر و رنگش به مرور زمان کدرتر شده است، کناره های رودخانه، پارچه و پلاستیک های کهنه و گل آلود به چشم می خورد.
آن طرف تر روی زمین پر بود از پوست تخمه، ته سیگار، سفره یک بار مصرف، پوست هندوانه و کیسه پلاستیکی پر از آشغال که پاره شده بود و استخوانهای مرغ از آن بیرون زده بود، زیر هر درخت خانواری نشسته بودند.
آخرهفته ها آنجا پر از گردشگر می شد چون از معدود روستاهایی بود که به شهر نزدیک بود.
هر بار که به اینجا می آمدند با پدرش تا آنجا که می توانستند زباله ها را جمع آوری می کردند.
– به نظرم این کوچولو هم خسته شده … شاید هم گرسنه باشه.
بره به سمت رودخانه رفت و با پوزه اش سبزه های گل آلود لب رودخانه را ورانداز می کرد.
مادرش گفت: بهتر نیست برگردیم؟
باران در حالی که به بره نگاه می کرد گفت:
اون کوچولو انگار یه چیزایی برای خوردن گیر اورده.
با خستگی دستانش را از دو طرف بدنش رها کرد، به سمت بره رفت او را در حالی که مشغول نشخوار بود به سمت خانه هدایت کرد.
– کوچولوی من خیلی گرسنه ای باید مراقب خودت باشی و هر چیزی را نخوری.
به دوردستها خیره شد با آنکه هنوز فصل بهار به پایان نرسیده بود ولی زمین خشک و شکننده شده بود، با خود اندیشید چرا هر سال بیشتر از سال قبل همه چی بدتر می شود؟
ترسی اضطراب آور وجودش را در بر گرفت تکه پلاستیک آلوده ایی را دید آن را برداشت و در حالی که به بره که همچنان دهانش را می جوید نگاه می کرد سعی کرد لبخند بزند تا بر اضطرابش غلبه کند.
پدربزرگ هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه مجبور بود مسافت زیادی را با گوسفندها طی کند تا به یک مرتع خوب برسد خیلی اوقات تا غروب برنمی گشت. به این فکر کرد آفتاب اذیتش می کند، چقدر خمیده تر و پیرتر شده بود ای کاش اطراف خودشان سرسبز بود و زمین اینقدر خشک نمی شد.
بعد از یادآوری این خاطرات، سرش را از بالش برداشت و نشست صدای عمه اش در گوشش می پیچید: همان روز که بیرون بردش پلاستیک خورده و در روده هاش گیر کرده ما هم دیر فهمیدیم صبح که سراغش رو گرفتم مرده بود، دیگه خبر ندادیم تا خودتون اومدید… پدرش گفت: چطور پلاستیک خورده؟
مادربزرگش گفت: بعضی مواقع که گرسنه باشن پارچه پلاستیک و یا هر آشغال دیگه که دم دستشون باشه میخورن این چون کوچیک بود نتونسته هضمش کنه. بارها برای اهالی آبادی پیش آمده که بدون دلیل حال دامهاشون خراب شده دامپزشک آوردن و این رو تایید کرده که پلاستیک در روده هاشون گیر کرده.
عمه در ادامه گفت:
– عزیزم فکر نمی کردیم اینقدر ناراحت بشی.
باران با ناراحتی گوشهایش را گرفت نمیخواست دیگر چیزی بشنود حالش بد بود.
چرا اون آشغالها باید رو زمین باشن … ما آدم ها با زمین بد تا کردیم یا زمین به ما چنین بدی کرد؟
دیگر برایش مهم نبود او بره اش را از دست داده بود و همه مقصر بودند و شاید زمین بی صداتر و مظلوم تر می نالید و او نمی شنید.
ساعتی بعد بین خواب و بیداری متوجه بره ای زیبا در کنارش شد که با پوزه اش لباسش را به بازی گرفته بود. باران خنده کنان او را بغل کرد و متوجه شادی همه اعضای خانواده شد.
این بار، یک بره سفید و سیاه…
خسته نباشید و ممنون بابت داستان زیبا و آموزنده شما
سپاس