آرشام، پسر کلاس ششم دبستان هدایت گرگان است. یک روز در تعطیلات آخرهفته مهرماه با پدرش راهی بندرترکمن میشوند؛ چون پدرش میخواست به دوست قدیمی خودش، سلیمان سر بزند. آنها با هم به اسکله بندرترکمن رفتند تا از خلیج گرگان لذت ببرند. آرشام از دوست پدرش پرسید: “عمو! خلیج گرگان چه فرقی با خلیج فارس داره؟ هر دوشون نکنه یکی اند؟!!” سلیمان که خندهاش گرفتهبود، پاسخ داد: “نه آرشام جون! خلیج فارس جنوب ایرانه اما خلیج گرگان شمال ایرانه! خلیج گرگان یک گوشۀ دریای خزره!”
آرشام باز پرسید: “عمو! خلیج اصلاً به چی میگن؟ مگه با دریا فرق داره؟” سلیمان پاسخ داد: “آره عزیزم! خلیج به پیشروی دریاها در خشکی میگن. هر خلیج از سه طرف خشکی و از یک طرف به دریا وصل میشه.” سپس در حالی که به آرشام و پدرش، دوغ شتر تعارف میکرد، ادامه داد: “خلیج گرگان از یک طرف به دریای خزر راه داره ولی به ساحل بندرترکمن و بندرگز و جزیره آشوراده در استان گلستان و بهشهر در استان مازندران وصل شده. خلیج گرگان یک منطقة بیهمتا تو جهانه برای همین هم همۀ این خلیج به همراه جزیره آشوراده و تالاب میانکاله در استان مازندران ثبت سازمان ملل شده.”
حرفهای سلیمان این بار برای پدر آرشام جالب بود برای همین پرسید: “سلیمان داداش! مِدانی چیه؟ اینجه خَیلی قِشنگه ولی بارا چه چیزا خاص شده که سازمان ملل مُخواد جهانیش کنه؟” سلیمان پاسخ داد: “خب چون اینجا دور خلیج گرگان رو جزیره آشوراده و شبه جزیره و تالاب میانکاله، تالاب گمیشان و رشته کوه البرز و رودخانه قره سو و دشت گرگان و جلگههای حاصلخیز و دریا پر کرده. کجا این همه پدیده جغرافیایی کنار هم داره؟ تازهشم، در خلیج گرگان اصیلترین و مرغوب ترین ماهیهای خاویاری جهان دارند زندگی میکنند. جزیرۀ آشوراده فوک خزری و گلۀ اسب وحشی داره. تالاب میانکاله هرساله کلی پرنده مهاجر میان زندگی میکنند. هرسال کلّی مسافر میان تا فقط همین پرندهها رو ببینند. بالاتر از همین اسلکه کلی مزرعه پرورش میگو داریم که به کشورهای زیادی صادر میشه… بازم بگم برات یا کافی بود؟؟!”
پدر آرشام هرچند خود اهل استان گلستان بود اما اینها را نمیدانست. بسیار تعجّب کردهبود. به عنوان یکی از اهالی استان گلستان و البته ایران به این همه نعمت خدادادی در کنارش به خود میبالید.
آرشام از تخته سنگها خواست پایین برود تا به آب خلیج گرگان دستش را بزند. حس خوب دیدن و لمس کردن پدیدهها کنار آموختن برای او فراموش نشدنی بود. پس از پدرش اجازه گرفت و از اسکله پایین آمد. از تخته سنگها پایین رفت. جلوتر رفت و دستشرا سه بار برعکس جهت عقربههای ساعت چرخاند تا آب را بهتر لمس کند. ناگهان یک ماهی ریز نقرهای رنگ سر از آب بیرون برآورد. آرشام جا خورد و یواشکی گفت: “وای! این دیگه چیه؟!” ماهی یکهو شروع کرد به حرف زدن: “نترس عزیزم! من کیلکا هستم.”
آرشام بسیار ترسید اما انگار بدنش خشک شده بود. ماهی گفت: “نترس عزیزم! کاری باهات ندارم. اینجا شنا میکردم گفتگوی شما دربارۀ خلیج گرگان رو شنیدم. خوشحال میشم اگر بیشتر با پسر کنجکاوی مثل تو دوست شم.” آرشام با شگفتی پرسید: “خب چه حرفی داری با من؟!” کیلکا پاسخ داد: “من و دوستام سالها و سالها اینجا زندگی میکردیم ولی آلودگیها و زبالهها باعث شده از جمعیتمون یواش یواش کم شه. تو باید به ما کمک کنی! تو کسی هستی که اگر بدونی اینجا چقدر ارزشمنده و چه آسیبهایی داره ما رو تهدید میکنه، میری به بقیه دوستات هم میگی. اون وقت حرفهای ما تو ذهن شماها میمونه. شما یک روز بزرگ میشین و قبل از این که دیگه خیلی دیر بشه نجاتمون میدین. تا روزی هم که بخواین بزرگ شین به بزرگترهاتون از طرف ماها این تذکّر رو میدین که حواسشون به ماها باشه وگرنه ماها همه از بین خواهیم رفت. میدونی اینجا چقدر جای فوقالعادهای هست؟ اگر از میان بره چه آسیبهایی به مردم وارد میشه؟ پسر باهوش! ما با هم حرفها داریم!”
آرشام اعتماد کرد. خواست به حرفهای ماهی گوش بدهد. گفت: “خب گفتی اسمت کیلکا بود؟ خب منم آرشامم.” کیلکا گفت: “خوشبختم. ما کیلکاها ماهیهای ریز نقرهای و خاکستری رنگی هستیم که نزدیک ترین خاصیت رو به خاویار داریم. آلودگیهای دریای خزر و خلیج گرگان ماها رو داره نابود میکنه. اگر کیلکاها از بین برن…؛ اگر آلودگیها بیشتر شن…، اون موقع واوِیلا میشه! ماهیهای خاویاری و فوکهای خزری گشنه میمونند و اونها هم نابود میشن.” کیلکا مکثی کرد و ادامه داد: “آیا تو که پسر کنجکاوی هستی ترکهای زمین های ساحل خلیج را دیده ای؟ میدانی دلیلش چیست؟” آرشام گفت: “من مثل آن را در کویر دیده ام ولی نمیدانم در ساحل دریایی به این پرآبی این ترکها چه می کنند”. کیلکا با ناراحتی گفت: “اینها نشانه های خشک شدن آب خلیج هستند. زندگی من و تمام موجودات دریای خزر به خاطر همه چیزهایی که به تو گفتم در خطر قرار گرفته”.
آرشام به فکر فرو رفته بود. آفتاب داشت پشت جزیره آشوراده غروب میکرد. پدر آرشام او را صدا زد تا به گرگان برگردند. آرشام به کیلکا گفت: “ما آخرهفتهها اسکله بندرترکمن زیاد میایم. بازم بهت سرمیزنم و حرفهاتو به دوستام تو گرگان میگم. قول میدم”.
در راه برگشت به گرگان آرشام از پدرش به خاطر این سفر باورنکردنی قدردانی کرد و از او خواست تا هرآخر هفته دوباره به خلیج گرگان سر بزنند. با تمام وجود آرشام حس میکرد که یک فصل جدیدی در زندگی او باز شده است.
نویسنده: پوریا بای
آزادشهر- استان گلستان